
یه پیرمرد با نوه اش رفته بود خرید،پسر هی بهونه میگرفت.پیرمرد میگفت:اروم باش فرهاد،اروم باش عزیزم!جلوی قفسه ی خوراکی ها،پسر خودشو زد زمین و شروع کرد به داد و بیداد...پیرمرد گفت:اروم فرهادجان،دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه،دم صندوق پسر چرخ دستی رو کشید،چندتا از جنسا افتاد رو زمین،پیرمرد باز گفت:فرهاد اروم!تموم شد،دیگه داریم میریم!شخص سومی که این رفتا رو دیده بود،از کوره در رفت،بیرون رفت و بهش گفت :اقا کارت خیلی درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد اروم باش!پیرمرد رهگذر را نگاه کرد و گفت:عزیزم،فرهاد اسم منه!...نوه ام اسمش سیامکه.
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: داستان، ،

