
جوانی درمانده در بیابان میرفت که پیرمردی را دید ...........
پیرمرد به او آب و غذا داد و او در کنار آتش تا صبح خوابید
صبح مرد جوان اسب او را دزدید و رفت و پیرمرد فریاد زد :"""""""از این ماجرا با کسی سخن مگو""""""""""
چوان گفت :چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
پیرمرد گفت:"""""""تا جوانمردی از میان نرود """"""""
جوان از حرکت باز ایستاد..
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: داستان، ،

