
مسافری خسته که از راه دوری می آمد، به درختی رسید. تصمیم گرفت که در سایه ی آن قدری استراحت کند. با خودش فکر کرد چه خوب می شد اگر تخت خواب نرمی در آنجا بود. درخت آرزویش را براورده کرد. مسافر گفت:(( چقدر گرسنه هستم.)) میزی مملو از غذاهای لذیذ در برابرش آشکار شد.مرد روی تخت خوابید. با خودش گفت:(( اگر یک ببر گرسنه از اینجا بگذرد چه؟)) و ناگهان ببری ظاهر شد و او را درید.
مواظب درخت آرزوهای سرزمین وجودتان باشید...
:: موضوعات مرتبط: داستان، ،

